کم خبر/ بیخبر که میرویآینهدکمههای پیراهنش راجابهجا میاندازدکفشهایمبیرون میرونداز خانه که میرومیادم میرود خودم را ببرمنخِ تسبیحِ لحظههایمپاره میشوددانههای بغضمروی زمین میریزدوقتی برمیگردیدکمه هایم را سرِ جایش میبندیکفشهایمپیشِ پای توبه خانه برمیگردندبغض به بغضلحظههایم رااز روی زمین جمع میکنینخ میکنی...و منکنارِ تونه به آینه نیاز دارمنه کفشنه پیراهننه بغضنه لحظه...برگرفته از time_dialog
شعر خوانی زنده یاد افشین یداللهی
برچسب ها افشین یداللهی شعر خوانی کتاب