یادداشت‌های زندان آدولف آیشمن؛ قسمت ۵ آیشمن: با لباس یک شکارچی از اردوگاه گریختم و در جنگل به مرغ‌داری پرداختم/ همه تقصیرات را به حساب من ریختند
یادداشت‌های زندان آدولف آیشمن؛ قسمت ۵
                آیشمن: با لباس یک شکارچی از اردوگاه گریختم و در جنگل به مرغ‌داری پرداختم/ همه تقصیرات را به حساب من ریختند

یادداشت‌های زندان آدولف آیشمن؛ قسمت ۵ آیشمن: با لباس یک شکارچی از اردوگاه گریختم و در جنگل به مرغ‌داری پرداختم/ همه تقصیرات را به حساب من ریختند

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۴۰ آدولف آیشمن مسئول اداره‌ی امور مربوط به امور یهودیان حکومت آلمان نازی در دادگاه ویژه‌ی اسرائیل به جرم قتل شش میلیون یهودی به اعدام محکوم شد و درست شش ماه بعد باز هم در روز جمعه ساعت ۱۱ خرداد ۱۳۴۱ در اورشلیم( شهر قدس) به دار آویخته شد. او که پس از سقوط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی به آرژانتین گریخته بود، سرانجام پس از چند سال، شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنج‌شنبه هشتم شهریور ۱۳۴۱ سه ماه پس از اعدام آیشمن روزنامه‌ی اطلاعات، خبر داد که آیشمن در طول مدتی که در اورشلیم(شهر قدس) زندانی بوده یادداشت‌هایی نوشته که به طرزی مرموز به بیرون درز کرده است، اطلاعات از همان روز این یادداشت‌ها را با ترجمه‌ی احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر کرد. ادامه‌ی این یادداشت‌ها را به نقل از روزنامه‌ی اطلاعات (به تاریخ ۱۲ شهریور ۱۳۴۱) می‌خوانید:از موقعی که مرا از بوینس‌آیرس دزدیدند تاکنون حتی یک بار هم پیش نیامده با کسی مثل دو انسان برخورد کنم و با او دو کلمه حرف معمولی بزنم یا حتی احوال‌پرسی کنم. البته با اعضای دادگاه سوال و جواب کرده‌ام. به سوالات بازپرس پاسخ گفته‌ام، با وکلای مدافعم مشورت نموده‌ام، ولی همه‌ی آن‌ها پیچیده‌شده در یک مشت مقررات و تشریفات در یک مشت مقررات و تشریفات خشک و بی‌روح بود و اسمش را نمی‌شد برخورد دو انسان با هم نام گذاشت. تنهایی و احساس بی‌کسی بد دردی است. به‌خصوص تنها در جمع زیستن.وقتی انسان همیشه با خودش تنها باشد حتی از خودش هم وحشتش می‌گیرد، امیدش از خودش هم بریده می‌شود و هرگز شهامت آن را ندارد که یک فکر حسابی برای خودش بکند. می‌ترسم در اثنای این مدت کلیه‌ی خوی و صفات انسانی‌ام را از دست داده باشم، ولی امید همیشه درمان همه‌ی دردها است. برای من آن‌چه باقی مانده جز چند کورسو نیست.این تنهایی حسنش این است که به من اجازه می‌دهد کلیه‌ی حوادث گذشته را حلاجی کنم و در اطراف ۱۵۰۰ مدرک و سندی که طی ایام بازپرسی پیش روی من می‌چیدند بیندیشم. وقتی مرا از آرژانتین به اسرائیل انتقال دادند و در قلعه‌ی کوه کارمل مورد بازپرسی قرار دادند به بازپرس وکیل‌مدافعم و حتی دادستان قول همکاری دادم. تصمیم گرفتم همه‌ی حقایق را بگویم البته تا آن‌جایی که به خاطرم مانده بود.می‌توانم ادعا کنم که به این قول و تصمیم تاکنون به بهترین وجهی عمل کرده‌ام. همیشه در جست‌وجوی زوایای مغزم هستم. حتی به خود من نیز ثابت شده بود که دیگر دوران دورغ‌گویی سپری شده است زیرا می‌دانستم پرونده‌ام به قدری روشن است که اگر ضد و نقیض‌گویی کنم فوری مچم گیر می‌افتد.طبعا بعید نیست خیلی چیزها را فراموش کرده باشم، فراموشی و خطا برای هرکس همیشه ممکن است، حتی برای من.امروزه عقیده‌ی عمومی بر این است که من یکه و تنها مسئول «حل مسئله‌ی نهایی یهود» و بنای اردوگاه مرگ آشویتس، تهیه‌ی گازهای سیکلون، حمل دسته‌جمعی یهودیان از شهرهای اروپا به سوی اردوگاه‌های مرگ بوده‌ام. همه‌ی این تقصیرات را در بانک سرنوشت به حساب جاری من ریخته‌اند.من، یعنی کسی که یک تن تنها بیش نیستم میلیون‌ها آدم کشته‌ام آن هم تنهای تنها، بدون داشتن یاور و هم‌دست. شما باور می‌کنید؟ پس آن همه افسران برجسته، آن همه شخصیت‌های مقتدر، آن همه پیشوایان پر زرق و برق که با گذاشتن یک قلم روی کاغذ فرمان اعدام قبیله و قومی را صادر می‌کردند چکاره بودند؟ به آن‌هایی که مردند کاری ندارم ولی به آن‌هایی که زنده هستند و هم‌اکنون در آلمان زندگی حسابی دارند و همه‌ گناه‌ها دارند ولی همه‌ی گناه‌ها را به گردن من می‌اندازند می‌گویم: «به دست‌های‌تان نگاه کنید. آیا هنوز خون دلمه‌شده‌ی قربانیان اردوگاه‌های مرگ را روی آن‌ها نمی‌بینید؟!» من فقط اجراکننده و مطیع فرامین بوده‌ام و در مقابل اجرای اوامر حقوق سربازی‌ام را دریافت می‌کردم ولی دیگران ناخنک می‌زدند تا بار خود را ببندند.من قصد ندارم آن‌ها را به پای میز محاکمه کشیده یا درباره‌شان داوری کنم، ولی وقتی قرار است سر من به جای سرهای دیگران به حلقه‌ی طناب دار بیفتد چرا اقلا سرم را ولو به طور اندک هم شده با یادآوری این حقایق درد نیاورم؟ من ادعا می‌کنم موقعی که نابود کردن نژاد یهودی به آن طریق وحشتناک آغاز شده بود حتی یک‌چهارم اطلاعاتی را که امروز دارم نداشتم، اصلا به خواب نمی‌دیدم پایان کار به آن مراحل غیرانسانی برسد، حالا شما مختارید مرا دروغ‌گو بدانید یا راست‌گو.به هر جهت، برویم سر اصل مطلب! به طوری که برای‌تان تعریف کردم. در کمپ واقع در نزدیکی «وایدن» با پرستار جوانی آشنا شدم که عضو صلیب‌سرخ بود و به من قول همراهی برای فرار داد. این زن نه‌تنها خوشگل بود بلکه عاقل هم بود. یکی از روزها برای من دسته‌گلی آورد که با تعجبی غیرمنتظره از او پذیرفتم. وقتی داشتم دسته‌گل را برای در آب گذاشتن باز می‌کردم لای آن قوطی کوچکی یافتم؛ قوطی کوچکی که پر از رنگ بود.نباید فراموش کرد که این‌گونه چیزها پس از سقوط آلمان چقدر کمیاب بود. بدین ترتیب به کمک آن جعبه‌ رنگ برایم میسر بود. اونیفورم را که به تن داشتم رنگ کرده به صورت لباس شکارچیان درآوردم. کت اونیفورمی مستعملی را هم که داشتم می‌توانستم نزد کسی با چند جوراب سفید پشمی بلند مخصوص شکارچیان معاوضه نمایم. وقتی شلوارم را تا سر زانو بالا می‌زدم و با نخی می‌بستم خیلی خنده‌دار می‌شدم. البته وضع مضحک و غیرمعمولی پیدا می‌کردم اما مانعی نداشت، زیرا در سال ۱۹۴۵ اکثر مردم خواه‌ناخواه از فرط استیصال شبیه کسانی که دارند به کارناوال می‌روند در خیابان‌ها رفت و آمد می‌کردند.یک بار دیگر، پرستار خوشگل که برای فرار دادن من سخت می‌کوشید، برایم تکمه‌ی شاخی و حتی یک تکه هارا [!] به لباسم دوخته، ماهوت سبزر را روکش یقه‌ی اونیفورم خود کنم تا شباهتم به شکارچی‌ها زیادتر شود و یک روز هم برای من کراوات آورد.بدین ترتیب ظاهر من برای فرار تکمیل شد. شریک جرم من وقتی به ملاقات من می‌آمد موقعیت آن حدود، جاده‌ها و بی‌راهه‌ها را برای من تشریح می‌کرد به طوری که ندیده همه‌ی آن حدود را خوب شناخته بودم.موقعی که این حرف‌ها را می‌زد به من می‌گفت از کجا باید تند بگذرم و در کجا باید احتیاط کنم، وقتی نگهبان آمریکایی ضمن کشیک به ما می‌رسید، او فوری نقشش را عوض می‌کرد و چنان عاشقانه با من به مغازله [عشق‌بازی] می‌پرداخت که سرباز آمریکایی حسودی‌اش می‌شد.در آن ایام برای این‌که چهره‌ام در استتار بماند و کسی نتواند مرا بشناسد یک ریش «بالبویی» [پرفسوری] گذاشته بودم. اوایل زبری ریش ناراحتم می‌کرد ولی بعدها به قشنگی‌اش دل بستم و عادت کردم تصمیم داشتم لحظه‌ای قبل از فرار آن را بتراشم.آمدن هیأت «سی – ای – سی» که می‌گفتند اگر بیاید قصد غربال کردن اسرا را دارد منتفی شده بود. مع‌ذلک تصمیم داشتم قصد فرار را عملی نمایم. ولی نه به آن زودی زیرا علاقه‌ی عجیبی داشتم که کریسمس آن سال را نیز با رفقایم پشت سیم‌های خاردار بگذرانم یکی دو روز مانده به کریسمس درخت کاج بزرگی وسط کمپ برافراشتیم.آمریکایی‌ها نیز چند تا شمع رنگین الکتریکی به ما بخشیده بودند. وقتی کریسمس فرا رسید دور درخت حلقه زدیم. ناظر داخلی کمپ اسرا که یک اس‌اس قدیمی بود برای ما مدتی در اطراف نیکوکاری امید و وفادارای صحبت کرد، سپس بدون آن‌که آمریکایی‌ها متوجه بشوند زیر لب به زمزمه کردن سرود قدیمی «وقتی همه بی‌وفا شوند...» پرداختیم بعد فرمانده‌ی آمریکایی کمپ دست ناظر داخلی را فشرد و برای ما جشن خوشی را آرزو کرد. وقتی آن سرود را می‌خوانیدم هیچ‌کدام وجدان معذبی نداشتیم، زیرا احمق‌ترین فرد میان ما نیز درک کرده بود که بین رژیم سابق و این سرود همه‌ی رشته‌ها گسسته شده است، رژیم با همه‌ی آمال و اعمال و ایده‌آل‌هایش مرده بود، فقط آن سرود را می‌خواندیم تا به نحوی رمانتیک از رایش سومی یاد کنیم که زمانی در رویای ما وجود داشت.بالاخره تصمیم گرفتم پنجم ژانویه‌ی ۱۹۴۶ [۱۵ دی ۱۳۲۴] از کمپ فرار کنم. این تاریخ برای من فراموش‌ناشدنی است. ولی من که خوی سربازی داشتم و بنده و برده‌ی دیسیپلین و اطاعت بودم نتوانستم این بار هم نافرمانی کنم و دیسیپلین را بشکنم. در نتیجه به سراغ ناظر اردو که گفتم اشتورم یان فوهرر اس‌اس بود رفته قصد فرارم را به او اطلاع داده اجازه‌ی فرار خواستم. در آن‌جا هیچ‌کس به کار دیگری کاری نداشت، ولی من نمی‌خواستم پس از فرارِ من آمریکایی‌ها برای دوستان اسیر من ناراحتی‌هایی ایجاد کنند به همین جهت به ناظر اردو که آلمانی بود مراجعه کردم او هم اجازه داد. شاید این اجازه‌خواهی من مضحک بود ولی من به اطاعات کورکورانه سخت معتاد بودم. وقتی آلمان سقوط کرد دیگر کسی نبود به من فرمان بدهد. در آن لحظه شبیه کودک بی‌پناهی بودم که مادرش او را پشت در گذاشته باشد. اطاعت از امر آن هم بدون چون و چرا در طول زندگی با پوست و گوشت و خون من عجین شده بود. از همه‌ی این‌ها گذشته در سوگندنامه‌ی اس‌اس‌ها گنجانیده شده بود که هر اس‌اسی موظف است فرمان مافوقش را کورکورانه و بدون برو برگرد اطاعت نماید. این دیسیپلین آهنینی بود که آلمان بدان شهرت داشت.به هر حال لباس شبیه لباس شکارچیان را پوشیدم و به کمک مخفیانه‌ی بعضی از اس‌اس‌های اردو از لابه‌لای سیم‌های خاردار جیم شدم. یکباره خودم را در خارج از کمپ آزاد و مختار یافتم. نفسی عمیق کشیدم و طبق نقشه‌ای که در مغز داشتم به طرف «لونه بورگه هایده» به راه افتادم.چگونه خودم را به آن‌جا رساندم از معجزات بود. ضمن راه از همه‌ی موانع به سلامت گذشتم، به مقصدم که لونه بورگه هایده بود رسیدم و چهار سال تمام در آن حدود به مرغ‌داری و کارگری در جنگل پرداختم.وقتی از سلولم به خارج می‌نگرم و به دنبال خاطرات تا لونه بورگه هایده می‌روم، آن چهار سال در نظرم خیلی مشکل اما دوست‌داشتنی تجسم می‌نمایند. زندگی من در آن‌جا فوق‌العاده در آرامش و عزلت می‌گذشت، درست شبیه موش کوری بودم که زیر زمین زندگی می‌کند. بنابراین همان‌طور که در آلمان این اصطلاح معروف شده بود: من دوباره سر از زیر آب درآورده بودم. اسم خودم را گذاشته بودم «اوتوهنینگر».برخلاف سابق که با قلم کار می‌کردرم، هر روز اره و تبر به دست می‌گرفتم. دست‌های من هم ‌شکل پوست تنه‌ی درختان ضخیم و زبر و پر از تاول شده بودند. آخر دست‌های لطیف من که نمی‌توانستند درخت بیندازند.مونس من آهوها، گوزن‌ها و روباه‌ها بودند. تنها به آن‌ها و درختان اطمینان داشتم. اگر اجتماع مرا طرد کرده بود من هم به آن‌ها پیوسته بودم. اگر هم بلند بلند با آن‌ها حرف نمی‌زدم باز از کاج‌های بلند گرفته تا قارچ‌های کوتاه زیر پای من، مرا می‌فهمیدند. در سکوت به من جواب می‌دادند، مرا دوست داشتند به همان اندازه که من دوست‌شان داشتم. اگر غیر از این بود هرگز در آن‌جا نمی‌توانستم یک دقیقه هم بند شوم.اگر فراموش نکرده باشم در سال ۱۹۴۸ بعد از رفورم پولی در آلمان بود که در مناطق جنگلی «میله» یا درست‌تر بگویم در «آلتن سالزکت» واقع در نزدیکی «سله» سر و سامانی یافتم.کار می‌کردم و فکر می‌نمودم که در ساعات فراغتم چه کنم. در آن ایام برخلاف این ایام از سلامتی کامل برخوردار بودم اما کاملا تنها و به‌کلی دور از زن و فرزندانم. روزی در آن حدود کتابی درباره‌ی مرغ‌داری پیدا کردم.ادامه دارد...۲۳۲۵۹

همچنین ببینید

تعلیق خرید سهام گروه اقتصاد مفید توسط شستا

تعلیق خرید سهام گروه اقتصاد مفید توسط شستا

خرید سهام گروه اقتصاد مفید توسط شستا تعلیق شد.