کم خبر/برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیستگویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاکجز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست این قافله از قافله سالار خراب استاینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویشدیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اماآن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست آن کهنه درختم که تنم زخمی برف استحیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست امروز که محتاج توام ، جای تو خالیستفردا که می آیی به سراغم نفسی نیست در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب استوقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
شاعرانه/ تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
برچسب ها غزل هوشنگ ابتهاج کتاب